زیباببینیم و زیبا بیندیشیم



تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است



هوشنگ ابتهاج

هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن

باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه

شاید بشارت از دم صبح سپید بود

وقتی طلیعه ی تو درخشید،

از پشت کوهسار توهّم، 

دیدم که این طلوع 

زیباترین سپیده ی صبح امید بود.

ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛

بر آسمان برآی و رها کن

زرتار گیسوان زرافشان را

همچون شهابها 

بر بیکران سپهر.

با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست 

آنان که از تو دورند 

چونان به شب نشسته شبکورند.

تو،

خورشید خاوری،

جان جهان ز نور تو سرشار می شود. 

همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،

در خوابْ رفته طالع من،

-این خفته سالیان -

                       - بیدار می شود .

ای آیه ی مکرر آرامش، 

می خواهمت هنوز. 

آری، هنوز هم،

دریای آرزو ،

در این دل شکسته ی من موج می زند .

راهی به دل بجو!


بزن باران بزن باران
ببر اندوه بی پایان
بزن باران دلم تنگه
دلم با من سر جنگه
بزن باران بزن باران
ببر اندوه بی پایان
غمم دریا دلم تنها
بزن باران ببر غم را
بزن باران بزن باران
ببر اندوه بی پایان
بزن باران دلم تنگه
دلم با من سر جنگه
بزن باران بزن باران
ببر اندوه بی پایان
شاعر: سحر غم زده


یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم


یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم


شب زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی

تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم


پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد

گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم


زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور

آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم


دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست

اصلا "منی" در کار نیست ، امنم حصارت نیستم .


باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه

شاید بشارت از دم صبح سپید بود

وقتی طلیعه ی تو درخشید،

از پشت کوهسار توهّم، 

دیدم که این طلوع 

زیباترین سپیده ی صبح امید بود.

ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛

بر آسمان برآی و رها کن

زرتار گیسوان زرافشان را

همچون شهابها 

بر بیکران سپهر.

با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست 

آنان که از تو دورند 

چونان به شب نشسته شبکورند.

تو،

خورشید خاوری،

جان جهان ز نور تو سرشار می شود. 

همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،

در خوابْ رفته طالع من،

-این خفته سالیان -

                       - بیدار می شود .

ای آیه ی مکرر آرامش، 

می خواهمت هنوز. 

آری، هنوز هم،

دریای آرزو ،

در این دل شکسته ی من موج می زند .

راهی به دل بجو!


از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ام، اما گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس ‌از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم


بی لشکریم حوصله ی شرح قصه نیست     
    فرمانبریم حوصله ی شرح قصه نیست

    با پرچم سفید به پیکار می رویم
    ما کمتریم حوصله ی شرح قصه نیست

    فریاد می زنند ببینید و بشنوید
    کور و کریم حوصله شرح قصه نیست

    تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
    بازیگریم حوصله ی شرح قصه نیست

    آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
    یکدیگریم حوصله ی شرح قصه نیست

    همچون انار خون دل از خویش می خوریم
    غم پروریم حوصله شرح قصه نیست

آیا به گوشه ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله ی شرح قصه نیست

 

فاضل نظری


شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

 

فاضل نظری



ای کاش گاهی زندگی هم
دکمه ی خاموشی داشت
یا درون مغز آدمها، 
کلیدی برای فراموشی.
ای کاش گاهی می توانستم مرخصی بگیرم، 
از زنده بودن. 
تا شاید در فراسوی زمان، 
آرامش گم شده به سویم بازگردد
و مونس دل اندوهگینم شود، 
و آنگاه شاید وقتی دیگر، 
بار زندگی را سبک تر بر دوش خود احساس می کردم. 
ای کاش
نغمه های دل شکسته - 12 شهریور 98 - زهره


  • ما را رها کنید در این رنج بی‌حساب
  • با قلب پاره پاره و، با سینه‌ای‌ کباب
  • عمری‌ گذشت در غم هجران روی‌ دوست
  • مرغم درون آتش و، ماهی‌ بُرونِ آب
  • حالی‌ نشد نصیبم از این رنج و زندگی‌
  • پیری‌ رسید غرق بطالت، پس از شباب
  • از درس و بحث مدرسه‌ام حاصلی‌ نشد
  • کی‌ می‌توان رشید به دریا ازین سراب؟
  • هرچه فرا گرفتم و، هرچه ورق زدم
  • چیزی‌ نبود غیر حجابی‌ پس از حجاب
  • هان ای‌ عزیز! فصل جوانی‌ بهوش باش!
  • در پیری‌ از تو، هیچ نیاید بغیر خواب
  • این جاهِلان که دعوی‌ ارشاد می‌کنند!
  • در خرقه‌شان بغیر منم» تحفه‌ای‌ میاب
  • ما عیب و، نقص خویش و، کمال و، جمال غیر
  • پنهان نموده‌ایم، چو پیری‌ پسِ خضاب
  • دَم در نیاور دفتر بیهوده پاره کن
  • تا کی‌ کلام بیهُده، گفتار ناصواب؟

نقاب

تو آن غمی که خون چکیده در جامت جهنمیست میان قلب آرامت

مرا مبر به سرزمین بدنامت به گوشه ی سکوت بی سرانجامت

تو آن غمی که خنده بر لبت داری به صورتت نقاب معرفت داری

به جز بغض بگو چه در دلت داری بی عشق چگونه امنیت داری

ای بی خبر از حال من خون میچکد از بال من به قلب خود بدهکارم چه حال ناخوشی دارم

آه ای دل دلگیر من ای آه دامنگیر من مرا بگیر از این تکرار به عاشقانه ها بسپار

دیدم فرشته ی عذابم را جواب انتخابم را جنون گرفته خوابم را

دیدم میان شعله رقصیدم میان گریه خندیدم ولی تو را نبخشیدم

ای بی خبر از حال من خون میچکد از بال من به قلب خود بدهکارم چه حال ناخوشی دارم

آه ای دل دلگیر من ای آه دامنگیر من مرا بگیر از این تکرار به عاشقانه ها بسپارbroken heartcrying

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها