باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود
وقتی طلیعه ی تو درخشید،
از پشت کوهسار توهّم،
دیدم که این طلوع
زیباترین سپیده ی صبح امید بود.
ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛
بر آسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهابها
بر بیکران سپهر.
با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته شبکورند.
تو،
خورشید خاوری،
جان جهان ز نور تو سرشار می شود.
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،
در خوابْ رفته طالع من،
-این خفته سالیان -
- بیدار می شود .
ای آیه ی مکرر آرامش،
می خواهمت هنوز.
آری، هنوز هم،
دریای آرزو ،
در این دل شکسته ی من موج می زند .
راهی به دل بجو!
یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم
یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم
شب زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم
پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم
زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور
آیینهای رو به توام ، اما کنارت نیستم
دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا "منی" در کار نیست ، امنم حصارت نیستم .
باری طلوع پاک تو در آن شب سیاه
شاید بشارت از دم صبح سپید بود
وقتی طلیعه ی تو درخشید،
از پشت کوهسار توهّم،
دیدم که این طلوع
زیباترین سپیده ی صبح امید بود.
ای سرکشیده از دل این قیرگونه شب؛
بر آسمان برآی و رها کن
زرتار گیسوان زرافشان را
همچون شهابها
بر بیکران سپهر.
با شب نشستگان سخن از آفتاب نیست
آنان که از تو دورند
چونان به شب نشسته شبکورند.
تو،
خورشید خاوری،
جان جهان ز نور تو سرشار می شود.
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک،
در خوابْ رفته طالع من،
-این خفته سالیان -
- بیدار می شود .
ای آیه ی مکرر آرامش،
می خواهمت هنوز.
آری، هنوز هم،
دریای آرزو ،
در این دل شکسته ی من موج می زند .
راهی به دل بجو!
از حاصل عمر بههدر رفتهام ای دوست
ناراضیام، اما گلهای از تو ندارم
در سینهام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفسهای خودم را بشمارم
از غربتام اینقدر بگویم که پس از تو
حتی ننشستهست غباری به مزارم
ای کشتی جان! حوصله کن میرسد آن روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم
بی لشکریم حوصله ی شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله ی شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم حوصله ی شرح قصه نیست
فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم حوصله شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم حوصله ی شرح قصه نیست
آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم حوصله ی شرح قصه نیست
همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم حوصله شرح قصه نیست
آیا به گوشه ی چشم سیاه دوست
پی می بریم؟ حوصله ی شرح قصه نیست
فاضل نظری
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است
زندگی چون ساعت شماطهدار کهنهای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است
چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است
بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است
دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسفهای ارزان پر شده است
شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است
فاضل نظری
ای کاش گاهی زندگی هم
دکمه ی خاموشی داشت
یا درون مغز آدمها،
کلیدی برای فراموشی.
ای کاش گاهی می توانستم مرخصی بگیرم،
از زنده بودن.
تا شاید در فراسوی زمان،
آرامش گم شده به سویم بازگردد
و مونس دل اندوهگینم شود،
و آنگاه شاید وقتی دیگر،
بار زندگی را سبک تر بر دوش خود احساس می کردم.
ای کاش
نغمه های دل شکسته - 12 شهریور 98 - زهره
نقاب
تو آن غمی که خون چکیده در جامت جهنمیست میان قلب آرامت
مرا مبر به سرزمین بدنامت به گوشه ی سکوت بی سرانجامت
تو آن غمی که خنده بر لبت داری به صورتت نقاب معرفت داری
به جز بغض بگو چه در دلت داری بی عشق چگونه امنیت داری
ای بی خبر از حال من خون میچکد از بال من به قلب خود بدهکارم چه حال ناخوشی دارم
آه ای دل دلگیر من ای آه دامنگیر من مرا بگیر از این تکرار به عاشقانه ها بسپار
دیدم فرشته ی عذابم را جواب انتخابم را جنون گرفته خوابم را
دیدم میان شعله رقصیدم میان گریه خندیدم ولی تو را نبخشیدم
ای بی خبر از حال من خون میچکد از بال من به قلب خود بدهکارم چه حال ناخوشی دارم
آه ای دل دلگیر من ای آه دامنگیر من مرا بگیر از این تکرار به عاشقانه ها بسپار
ادامه مطلب
درباره این سایت